loading...
|همه چي دوني پارس فيس|سايت و انجمن تفريحي و سرگرمي|
آخرین ارسال های انجمن
مدیریت بازدید : 284 سه شنبه 18 شهریور 1393 نظرات (0)

شوهر من، پر‌پشت‌ترین مو را دارد. بعضی وقت‌ها که خواب است، انگشتم را توی موهایش فرو می‌کنم و سرانگشتم را به پوست سرش می‌کشم. از هر نقطه‌اش هزار تا شاخ مو بیرون زده، خودش می‌گوید، آرایشگر‌ها وقتی می‌خواهند موهایش را کوتاه کنند، توی موهایش کلیپس می‌زنند، مثل زن‌ها.
وقتی دارد فوتبال می‌‌بیند، تنها وقتی است که حواسش به هیچ جا نیست. من هم از فرصت استفاده می کنم و زل‌ می زنم به صورتش طوری که انگار، دفعه‌ی اول است، می‌بینمش.
دفعه‌ی اولی که دیدمش، سه، چهار ساعت مانده‌بود تا عقدمان. خواهرم دستم را گرفت و بّرد پشت پنجره و قبل از این که رو انگشت‌های پا بایستم تا بتوانم شوهر آینده‌ام را ببینم، صورتم را به طرف خودش گرفت و گفت: «شوهر خوشگلی داری»
قدم را بلند کردم تا از پنجره، شوهرم را ببینم. برای بار اول فقط نیم رخش پیدا بود. یک کاغذ برداشته بود و تند و تند، رویش امضا می کرد. خواهرم صدایش را آهسته کرد و گفت: «لا بد دارد برای امضا کردن دفتر عقد، تمرین می‌کند.»
شوهرم چهارشانه بود. با این که روی صندلی نشسته بود و پشت میز، ولی باز هم می‌توانستم هیکل درشتش را تشخیص بدهم؛ از پشت پنجره کنار آمدم و چشمانم را بستم. می‌خواستم خودم را در کنارش تصور کنم. از این تصور خنده‌ام گرفت. من، به این ریزه‌میزه‌ای، او به این هرکولی، خواهرم که گفت به چی می‌خندی و من که راستش را گفتم، چشم غره‌ای رفت و گفت: «خیلی هم دلت بخواهد!»
ـ عزیزم چایی چی شد؟
شوهرم که صدایم زد، هنوز داشتم لبخند می زدم. نیمه‌ی اول فوتبال تمام شده‌بود و من یک نیمه به شوهرم نگاه کرده‌بودم. هر دو چایی خوردیم و بی‌صبرانه منتظر شروع نیمه‌‌ی دوم شدیم. او با آب و تاب از بازی خوب رونالدینیو می‌گفت و از مهارت مربی منچستر و از داوری ناعادلانه کولینا. من هم با ذوق و شوق به حرف‌هایش گوش می‌دادم و به رونالدینیو و مربی منچستر آفرین می‌گفتم و از دست کولینا عصبانی می‌شدم. گرچه هیچ‌وقت نفهمیدم رونالدینیو، بازیکن کدام تیم است و منچستر، تیم کدام کشور. فقط منتظر فوتبال دیدن شوهرم بودم، تا من هم به دیدن شوهرم بنشینم.
دیشب که خانم فرهودی، سردبیر روزنامه‌مان و شوهرش به خانه‌ام آمده بودند، شوهر خانم‌فرهودی که او هم عاشق فوتبال بود، حسابی از تماشای فوتبال در خانه‌ی ما لذت برد. خانم‌ فرهودی که به شوهرش گفت تا آخر جام باشگاه‌ها، به خانه‌ی ما بیاید و با شوهر من فوتبال ببینند، شوهرم گفت: «البته خانه‌ی ما هم تا زمانی که بچه نداریم، سنگر خوبی برای فوتبال دیدن است». بعد به من نگاه کرد؛ من هم به سرعت مشغول جمع کردن استکان‌های چای از روی میز شدم. این هزارمین باری بود که شوهرم، بچه نداشتن را به رخم می‌کشید. من هم هر‌بار به نحوی خودم را به نشنیدن‌ زده بودم و اگر زمانی صریحاً سوال می‌کرد، می‌گفتم: ‌«‌هنوز برای ما زود است!» او هم خانه‌ای که مال خودمان بود، ماشین و حقوق خوب هر‌دو‌یمان را می‌شمرد. من هم می‌گفتم، «این‌ها دلیل نمی‌شود. من هنوز بچه‌ام»، بعد خودم را توی اتاق کارم حبس می‌کردم و چراغ‌ها را خاموش می‌کردم و چراغ مطالعه را روشن می‌کردم و از خودم‌ می‌پرسیدم که چرا دلم نمی‌خواهد بچه داشته‌باشم. بچه‌ای که مال من بود و مال شوهر مو دارم بود. بعد قیافه‌ی آن بچه را که هیچ شباهتی به من نداشت و مثل بابایش، پرمو و قوی بود، تصور می‌کردم حتی توی خیال هم آن بچه را دوست‌نداشتم و دلم ‌نمی‌خواست بغلش کنم. یک ساعتی سرم را لای دست‌هایم مخفی می‌کردم و بعد یک کاغذ A4 از توی کشو بر می‌داشتم و با مداد آبی، عکس یک نی‌نی کوچولو را که قنداق پیچ شده‌بود و فقط چند شاخ موی فرفری داشت و بقیه سرش کچل بود می‌کشیدم. عکس بچه را می‌بوسیدم. بچه‌ای که مو فرفری بود، مثل خودم و کچل بود مثل...
نیمه‌ی دوم شروع شد. شوهرم به سمت مبل چسبیده به تلویزیون رفت و من به سمت مبل روبرویی آن. او فوتبال دید و من او را دیدم.
دیشب که خانم فرهودی پرسید چرا شوهرم را به اسم صدا نمی‌زنم، گفتم: «‌چون از اول به فامیل صدایش زدم»، خانم فرهودی جلو و عقب رفت و خندید و وسط خنده‌هایش گفت: «مثلاً من به رضا بگویم، آقای کریمی! وای چه خنده‌دار!‌» خانم فرهودی اگر می‌دانست من تا سه – چهار ساعت بعد از عقدمان، نمی‌دانستم اسم شوهرم چی است، بیشتر‌ می‌خندید. بعد از مراسم عقد، وقتی به آتلیه رفتیم و عکاس از من خواست شوهرم را که به حیاط رفته بود تا دسته گلم را از ماشین بیاورد، صدا بزنم، مانده بودم که چی صدایش کنم. چند دقیقه‌ای همان طور پشت پنجره ایستاده‌بودم، تا این که بالاخره به یاد‌آوردم مامانم دو سه روز پیش گفته‌بود، آقای ایمانی دو سه روز پیش رفته دفتر بابایت و...
همان موقع پنجره را باز کردم و گفتم: «آقای ایمانی»!
شوهرم هم سرش را بلند کرد تا ببیند چه کسی این طور رسمی صدایش می‌زند و وقتی من را پشت پنجره دید، دسته گل را برایم تکان داد و لبخند‌زد. همان موقع تصمیم گرفتم دوستش داشته باشم، ولی وقتی به سمت پله‌ها دوید و باد موهای پر پشتش را توی هوا تکان‌داد... دلم گرفت. کاش شوهرم این قدر مو نداشت!
ـ عزیزم، می شود یک چایی دیگر بیاوری‌؟
نیمه‌ی دوم فوتبال تمام شده بود.

***
چند روز پیش شوهرم به محل کارم آمد. بعد از سه سال، این اولین باری بود که به دفتر روزنامه آمده بود و جز خانم فرهودی، هیچ‌کدام از همکارها او را ندیده بودند. شوهرم خواست دو ساعتی مرخصی بگیرم و با هم به جایی برویم.
وقتی دم در، با منشی روزنامه، گلنار، خداحافظی می‌کردم، به سمتم خم شد و آهسته گفت: «مواظب باش شوهرت را ندزدند!» بعد خندید. من هم به طرف شوهرم که کنار در منتظرم ایستاده بود، نگاه کردم و در صورتش به دنبال زیبایی گشتم. البته شوهرم زیبا بود، ولی موهایش که پر پشت بود و کچل نبود، زیبایی‌اش را در چشم من کم‌ می‌کرد.
با هم به پارک جمشیدیه رفتیم و وقتی دو ساعت مرخصی‌ام تمام شد، تازه به آخرین کلبه‌ی پارک در بالاترین ارتفاع رسیدیم و در سرمای ظهر به تهران که زیر پایمان بود، نگاه کردیم. تمام طول راه را حرف زده بودیم. از خاطرات غیر مشترک و اتفاقات مشترکی که با هم داشتیم.
ـ می‌دانی عزیزم، من خیلی دلم می‌خواست قبل از ازدواج باهات صحبت می‌کردم.
ـ یعنی می‌خواستی من را بشناسی، بعد اگر اخلاق و رفتارم مورد پسندت بود، باهام ازدواج کنی؟
شوهرم دستپاچه شد. به طرفم که چرخید، باد موهای روی پیشانی‌اش را تکان داد و من چشمانم را بستم.
ـ نه‌! نه! من همان روزی که به دفتر بابایت آمدم، و تو را آن جا دیدم، دیگر مطمئن بودم که همسر آینده‌ی من تویی.
به سمت نرده‌های چوبی رفتم و هر چه به آن روز فکر کردم، چنین روزی را به خاطر نیاوردم. صدای کفش شوهرم را شنیدم و بعد گرمای کت پشمی چهارخانه‌اش را که روی شانه‌هایم انداخته بود، احساس کردم. همان کتی که هدیه‌ی من برای تولدش بود و راستی آن روز تولد من بود. شوهرم مقابلم ایستاد و عروسکی را مقابلم گرفت. عروسکی با موهایی مثل خودش پر پشت و مثل خودم فرفری.

***
ـ عزیزم‌، امروز رفته‌بودی آزمایشگاه؟
استکان از دستم لیز خورد و کف ظرفشویی افتاد، به سمت شوهرم برگشتم که برگه‌ی آزمایش را در دست داشت و منتظر جواب من بود؛ دست‌هایم را با پیشبندم خشک کردم و از اپن آشپزخانه به میزی که وسایل کیفم را روی آن پهن کرده‌بودم تا مرطوب کننده‌ام را پیدا‌کنم، نگاه‌ کردم.
ـ خوب، این جاهم که نوشته negative.
بعد به سمت میز آشپزخانه رفت و روی اولین صندلی نشست.
ـ چرا به من نگفتی تا همراهت بیایم عزیزم؟
شوهرم نمی‌دانست که این شاید دهمین باری بود که در طول این سه سال، به آزمایشگاه می‌رفتم. فقط کافی بود اشتهایم کم شود، حالت تهوع پیدا‌کنم، یا بیش از حد ترشی یا شیرینی بخورم. در این صورت به محض رسیدن به دفتر روزنامه، مرخصی می‌گرفتم و راهی آزمایشگاه می‌شدم. تمام پرسنل آن جا من را می‌شناختند و از این که همیشه جواب آزمایش‌هایم منفی بود، برایم دل می‌سوزاندند، من هم سعی می‌کردم خوشحالی‌ام را مخفی کنم. و این اولین باری بود که شوهرم متوجه می‌شد.
ـ پس آن طوری که می‌گویی نیست و تو هم دلت بچه می‌خواهد. درست است عزیزم؟
فقط نگاهش کردم، البته مواظب بودم نگاهم به موهای پرپشتش نیفتد.
ـ می‌خواهی از یک دکتر زنان برایت وقت بگیرم؟
به موهای پر پشتش نگاه کردم و فریاد زدم: من بچه نمی‌خواهم.
او هم از جایش بلند شد و با خونسردی گفت: «‌پس از یک مشاور برایت وقت می گیرم». و به موهای فرفری‌ام نگاه کرد.


***

من وارد مرکز مشاوره شدم و شوهرم برایم دست تکان داد و به سمت خانه دور زد.
ـ خوب خانم، من گوش می‌کنم.
ـ راستش مشکل من این است که هنوز مطمئن نیستم به زندگی با شوهرم ادامه بدهم یا نه.
ـ شوهرتان چه مشکلی دارد؟
به شوهرم فکر کردم که هیچ عیبی نداشت. مهربان بود و محترم بود و خوشگل بود و پولدار بود و عاشقم بود. مشکل از موهایش بود که پرپشت بود و کچل نبود. خوب اگر این را می‌گفتم، مشاور از روانپزشک برایم وقت‌ می‌گرفت.
ـ نگفتید: شوهرتان معتاد است؟ بیکار است؟ مشکل روانی دارد؟ دست بزن دارد؟ چی؟
وحشت کردم، از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم و تا توی خیابان دویدم. چون احساس می‌کردم یک شوهر معتاد بیکار روانی دنبالم می‌دود تا کتکم بزند.
به پارکی در نزدیکی مرکز مشاوره رفتم. شوهرم، دو ساعت دیگر، همین جا منتظرم بود و من نمی‌دانستم وقتی‌ می‌پرسید: «خوب عزیزم، نتیجه چی شد؟» چه جوابی بدهم. اصلاً من نیازی به مشاوره نداشتم، وقتی خودم می‌دانستم دارم دیوانگی می‌کنم. اگر دیوانه نبودم پس چرا هنوز با دیدن یک مرد کچل...
ولی دست خودم نیست؛ آن قیافه پر از ابهت هنوز از یادم نرفته. هنوز چشمانم را که می‌بندم، صحنه‌ی عبور او را از مقابل اتاق خانم ع به یاد می‌آورم. خانم ع گفته بود، قبل از این که رسماً با خانواده‌اش بیایند، بهتر است تو خودش را ببینی، وقتی پرسیده بودم چرا، گفته بود، چون کچل است و من همان لحظه عاشق کچلی‌اش شدم. در دل خندیدم و گفتم: «شوهر کچل من!»
هنوز یادم نرفته، یک روز چهارشنبه، به محل کار خانم ع رفتم. خانم ع به موبایل شوهر کچلم زنگ زد و خبر‌داد که من آمده‌ام او هم گفت که از مقابل اتاق خانم ع رد می‌شود تا ببینمش. صندلی‌ام را عوض کردم تا دید کافی داشته‌باشم. شوهر کچلم رد شد و قلب من ایستاد. آن قدر کچلی برازنده‌اش بود که یک لحظه دلم خواست من هم کچل باشم.
خانم ع خواست از شوهر کچلم بخواهد، یک بار دیگر از آن جا رد شود، ولی من مانعش شدم، چون دلم نمی‌خواست او را به زحمت بیندازم، وقتی می‌دانستم می‌خواهمش.
چند روز بعد، خانم ع زنگ زد، گفت شوهر کچلم، او را کچل کرده، بس که از نظر من و از من پرسیده، من هم خندیدم و خانم ع همه چیز را فهمید. قرار شد قرار خواستگاری را بگذاریم، ولی... ولی یک دفعه همه چیز تمام‌ شد. نه از خانم ع خبری شد و نه از شوهر کچل من.
الان نزدیک به چهار سال از آن روزها می‌گذرد و من هنوز به موهای پرپشت شوهرم که نگاه می‌کنم، به یاد شوهر کچلم می افتم.
ـ سلام عزیزم، خیلی معطل شدی، نه؟
شوهرم در راه شیرینی خرید و شکلات چوبی که من خیلی دوست داشتم. شکلات را که به طرفم گرفت، گفت: خوب عزیزم نتیجه چی‌شد؟
شکلات را گرفتم و به سختی گفتم: «حق با تو بود.»

***
برگة آزمایش را نگاه می کنم چشمم به کلمه positive که می‌افتد، اشک می‌ریزم. به جای رفتن به سرکار، به خانه بر می‌گردم. سرم درد می کند، دستم را که به سرم می‌گیرم، موهای فرفری‌ام را لمس می‌کنم و فکری به ذهنم می‌رسد. تند از جا بلند می‌شوم؛ یک ساعت بعد، وقتی توی آینه به خودم نگاه می‌کنم یک دختر کچل‌ می‌بینم. کچل مثل...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
پیام مدیریت


                                                                





درباره ما
به پارس فیس خوشامدید امیدواریم لحظات خوبی را با این سایت سپری کنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 326
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 198
  • آی پی امروز : 26
  • آی پی دیروز : 131
  • بازدید امروز : 43
  • باردید دیروز : 2,911
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 43
  • بازدید ماه : 6,962
  • بازدید سال : 34,845
  • بازدید کلی : 318,177
  • کدهای اختصاصی

    پیغام ورود و خروج